مدارک را تحویل داد، فرم ها را امضا کرد و انگشت نگاری هم انجام شد. کارمند دفتر زنی بود با حدود سنی سی سال و تنها کلمه ای که به ذهن ایسو میرسید تا او توصیف کند، واژه شسته رفته ی "خنگ" بود. نه اینکه در عمل خنگ باشد، بلکه چهره ها برایش گویای صفات درونی آدم ها بودند. 

زن خنگ فرم ها را در سیستم ثبت کرد و نهایتا گفت: "تا چهار روز دیگه پست پاسپورتت رو میاره برات. "

حدود بیست روز بعد، خبری از پاسپورت نشده بود و ایسو دوباره در دفتر ظاهر شد تا پیگیر موضوع شود. دوباره سراغ پیشخوان کارمند خنگ رفت. تا خودش را معرفی کرد، زن بلند شد و به حالتی که انگار موش گریز پای انبار آرد را گیر انداخته باشد، رییسش را صدا کرد. رییس هم سریعا خودش را رساند و ایسو که نمیدانست چه خطایی کرده، با تعجب نگاهش بین زن خنگ و رییس دفتر جابجا میشد. 

 

- تو نظامی هستی؟

+ نه! 

- تو سیستم زده تو نظامی هستی

+ شیش سال پیش بودم ولی استعفا دادم 

- آهان، ما فکر کردیم هنوز نظامی هستی و میخوای از کشور فرار کنی با پاسپورت جعلی. خوب شد اومدی وگرنه پلیس میومد در خونه بازداشتت میکرد. 

+ ولی من که شیش سال پیش تسویه حساب کردم، کارت پایان خدمت دادم بهتون دیگه. افسر ارتش که کارت پایان خدمت نداره

- بله ولی تو سیستم هنوز اسمت هست و ممنوع‌الخروجی. باید بری پلیس مهاجرت پیگیری کنی. 

 

ایسو نگاهی به مراجعین دیگر کرد: پیرمردها و پیرزن هایی که برای دریافت گذرنامه آمده بودند و احتمالا سفر زیارتی در پیش داشتند، پسر جوانی که سفر کاری داشت، چند خانواده "پولدار چندش آور" که در سفر تفریحی تابستانی، آنچه از خون مردم مکیده بودند را مزه مزه خواهند کرد، پسرکی که از هراس سربازی با سوالات پرت و پلا کارمند پیشخوان دیگر را عصبی کرده بود و دنبال سوراخی برای فرار تحت عنوان معافیت میگشت. 

با خود اندیشید که چرا باید برای ساده ترین مسائل در زندگی اش همواره با خارق العاده ترین مشکلات درگیر باشد؟ همیشه حس میکرد خدا با او خصومت شخصی دارد یا شاید هم.

 

روز بعد، خود را مقابل اداره پلیس مهاجرت یافت، تمام تجهیزات عکاسی اش هم داخل کوله پشتی اش بود و باید تحویل دژبان میداد. اما در دژبانی فقط کمد های کوچکی جهت تحویل تلفن همراه وجود داشت و کوله پشتی ایسو که تمام زندگی اش را در خود جای داده بود، بایستی گوشه ای روی زمین میماند تا وقتی که باز میگشت. 

نهایتا نگاه نگرانش را از کوله پشتی برداشت، مرحله بعد بازرسی بدنی بود. سرباز دیگری مسئول این کار بود و روی صندلی کنار در نشسته بود. نگاهش به حلقه ای که دست ایسو بود افتاد و پرسید:

- چه قشنگه انگشترتون، چند ین؟ 

+ خودم درست کردم. 

- واسه میسازین؟ 

+ نه، همین یدونه رو زدم واسه خودم (ایسو دروغ گفت تا صرفا بحث کوتاه شود)

- آهان. کارتون چیه اینجا؟ 

+ ممنوع الخروج شدم. اومدم ببینم مشکل چیه

- بفرمایید مستقیم دست چپ، طبقه دوم. 

 

وارد محوطه شد، طبقه اول مربوط به امور اتباع خارجی بود و حدود صدنفر مهاجر افغان شبیه اسرای جنگی مرتب روی زمین نشسته بودند تا به نوبت به کارشان رسیدگی شود یا شاید هم نشود. ایسو زیر لب گفت: اینهمه کشور، آخه به چه امیدی اومدید تو این سگدونی؟ 

از پله ها بالا رفت، وارد اتاق بسیار بزرگی شد و باز هم یک پیشخوان دیگر و کارمند های خاکستری پشت آن. دوباره همان صحبت ها اینجا هم تکرار شد. باز هم ایسو کارت پایان خدمت خود را علم کرد و گفت: آخه مگه میشه یه نفر همزمان هم سرباز ارتش باشه هم فرمانده؟ پلیس منطق حرف ایسو را میپذیرفت اما به هر حال سیستم لعنتی. 

خلاصه ارجاعش دادند به دانشگاه ارتش که ایسو شش سال قبل، آنجا در رشته فرماندهی تحصیل میکرد. 

روز بعد، به مقصد دانشگاه حرکت کرد. روبروی ایستگاه مترو، از تاکسی پیاده شد و به سمت دکه رومه ی رفت تا سیگار بخرد. ناگهان پسرکی بیست و چند ساله، با چهره روشن و صدایی معصوم مقابلش ظاهر شد و تقاضای پول کرد. گفت همسرش دیروز زایمان کرده و خودش بیکار است و از این دست مزخرفات همیشگی. ایسو هم مثل همیشه ساده لوحانه باور کرده و مبلغی کف دستش گذاشت. پسرک دوان دوان رفت و رومه از پشت پیشخوان دکه به ایسو گفت:

- بابا چرا پول دادی بهش؟ این معتاده، هر روز کارش همینه. وایسا ببین الان یه پراید سفید براش جنس میاره. 

ایسو با خود اندیشید آیا کسی هم باقیمانده که از اعتماد و مهربانی او سواستفاده نکرده باشد؟ قاعدتا خیر! هرچند بطور مثال کودکی از اقوام وحشی که در اعماق آمازون متولد شده هنوز از ایسو سواستفاده نکرده است اما مسلما او هم در موقعیت برخورد با او حتما این کار را خواهد کرد. همانطور که تقریبا همه کسانی که تابحال با ایسو مواجه شده بودند، از او سواستفاده کرده و هر یک به نحوی او را آزرده بودند. دنیا مدتهاست به ایسو میگوید که انسان ها دو دسته بیشتر نیستند: تو، و دشمنانت! و هرکس به این منطق اعتراض دارد، به تو ربطی ندارد، خودش باید اثبات کند که چنین نیست.


نیاز داشتم با کسی حرف بزنم، نه از روی تنهایی و نه برای دردودل، بلکه بخاطر آن حس به اشتراک گذاشتن راز یا حقیقتی شگفت انگیز که چشمان انسان را براق و کلمات را به صف می‌کند؛ مانند آن شب که سقوط هواپیمایی را در شب شاهد بوديم و هیچکس را در آن نیمه شب تابستانی نیافتیم تا ماجرا را برایش تعریف کنیم. اما اینبار موضوع سقوط هواپيما نبود، اصلا حرفی برای گفتن نداشتم، فقط نیاز به گفتگو داشتم. حتی شاید صرفا در موقعیت یک شنونده.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده خریدوفروش انواع فلزیاب خارجی 09909061300 doctorattar نوین کابین گردنبند اسم با سنگ اونیکس فروشگاه معرفی اجناس همه چیز در مورد کفش چرم DJARK Fars Game معرفی کالا فروشگاهی